حس
زنم گفت: امروز دلم شور میزند.
دستم را گرفت. بغلش کردم. گفت: حس میکنم امروز...
گفتم: چی شده عزیزم؟
گفت: حس میکنم امروز تو را از دست میدهم.
خندهام گرفت. گفتم: بیخیال شو.
بیخیال نشد. در اتاق را قفل کرد.
گفت: امروز نمیگذارم بیرون بروی. باید خانه بمانی.
اما عزیزم... تو خیالاتی شدهای.
نه.
بیرون نرفتم. اما زنم دستبردار نبود: کنار پنجره ننشین. برو آن گوشه. چاقوی ضامندارت کو؟ دستت نباشد.
چیزی نگفتم. فکر کردم لابد چیزی بهش الهام شده.
میگفت: میترسم. میترسم... مرگ پدرم را همینطور حس کردهبودم. من... نمیخواهم تو را هم از دست بدهم.
پنجرهها را هم بستم. گفتم: همینجا کنارم بنشین عزیزم. تا فردا صبح از کنارت تکان نمیخورم.
و تا عصر از کنارش تکان نخوردم. با هم حرف زدیم. از همهچیز.
عصر که دیدم دیگر چیزی نمیگوید و تکان نمیخورد، به طرفش رفتم و شانهاش را تکان دادم.
مردهبود.
کاش بیرون رفته بودم...